ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم آن که میخواست به رویم در دولت بگشاید با که گویم که در خانه به رویش نگشودم آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فرو خفت من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم آنکه میخواست غبار غمم از دل بزداید آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را گو به سر میرود از آتش هجران تو دودم جان فروشی مرا بین که به هیچش کتاب من او را دوست داشتم
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
کتاب آن بیست و سه نفر
خانه ,آمد ,سر ,غبار ,دولت ,میخواست ,در خانه ,ماهم آمد ,که به ,آمد به ,به در
درباره این سایت